قرار

شعر: استاد سخن، سعدی
خواننده: جمال الدین منبری


قرار
هر که دلارام دید از دلش آرام رفت
چشم ندارد خلاص هر که در این دام رفت
یاد تو می‌رفت و ما عاشق و بی‌دل بدیم
پرده برانداختی، کار به اتمام رفت
ماه نتابد به روز چیست که در خانه تافت
سرو نروید به بام کیست که بر بام رفت
مشعله‌ای برفروخت پرتو خورشید عشق
خرمن خاصان بسوخت خانگه عام رفت
عارف مجموع را در پس دیوار صبر
طاقت صبرش نبود ننگ شد و نام رفت
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی
حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
هر که هوایی نپخت یا به فراقی نسوخت
آخر عمر از جهان چون برود خام رفت
ما قدم از سر کنیم در طلب دوستان
راه به جایی نبرد هر که به اقدام رفت
همت سعدی به عشق میل نکردی ولی
می چو فروشد به کام عقل به ناکام رفت

بستنی

بستنی
در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر ١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت ميزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.

پسر پرسيد: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ٥٠ سنت.

پسر کوچک دستش را در جيبش کرد، تمام پول خردهايش را در آورد و شمرد. بعد پرسيد:
- بستنى خالى چند است؟

خدمتکار با توجه به اين که تمام ميزها پر شده بود و عده‌اى بيرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن ميز ايستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت:
- ٣٥ سنت!

پسر دوباره سکه‌هايش را شمرد و گفت:
- براى من يک بستنى بياوريد.

خدمتکار يک بستنى آورد و صورتحساب را نيز روى ميز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورتحساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تميز کردن ميز رفت، اشکش بی اختیار سرازیر شد! پسر بچه روى ميز در کنار بشقاب خالى، ١٥ سنت براى او انعام گذاشته بود.

يعنى او با پول‌هايش می‌توانست بستنى با شکلات بخورد امّا چون پولى براى انعام دادن برايش باقى نمی‌ماند، اين کار را نکرده بود و بستنى خالى خورده بود.

شهر مبارک

من از این خانه پرنور به در می نروم
شهر مبارک

من از این خانه پرنور به در می نروم
من از این شهر مبارک به سفر می نروم

منم و این صنم و عاشقی و باقی عمر
من از او گر بکشی جای دگر می نروم

گر جهان بحر شود موج زند سرتاسر
من بجز جانب آن گنج گهر می نروم

شهر ما تختگه و مجلس آن سلطان است
من ز سلطان سلاطین به حشر می نروم

شهر ما از شه ما کان عقیق و گهر است
من ز گنجینه گوهر به حجر می نروم

شهر ما از شه ما جنت و فردوس خوش است
من ز فردوس و ز جنت به سقر می نروم

شهر پر شد که فلان بن فلان می برود
شهر اراجیف چرا پر شد اگر می نروم

این خبر رفت به هر سوی و به هر گوش رسید
من از این بی‌خبری سوی خبر می نروم

یار ما جان و خداوند قضا و قدر است
من از این جان قدر جز به قدر می نروم

تو مسافر شده‌ای تا که مگر سود کنی
من از این سود حقیقت به مگر می نروم

مغز را یافته‌ام پوست نخواهم خایید
ایمنی یافته‌ام سوی خطر می نروم

تو جگرگوشه مایی برو الله معک
من چو دل یافته‌ام سوی جگر می نروم

تو کمربسته چو موری پی حرص روزی
من فکنده کله و سوی کمر می نروم

نشنوم پند کسی پندم مده جان پدر
من پدر یافته‌ام سوی پدر می نروم

شمس تبریز مرا طالع زهره داده‌ست
تا چو زهره همه شب جز به بطر می نروم

(مولانا)

یِک آسمان پرنده عاشق





یک آسمان پرنده عاشق

یک آسمان پرنده عاشق،
از گرد راه باز رسیدند.
با بالهای روشنی از نور
وقت پگاه باز رسیدند.
مثل پرنده های سبکبال
برخیز و با بهار بیامیز.
با نغمه های شاد دوباره
شوری بهار گونه بر انگیز.
در پهنه بهار تجّلی
ای دل پرنده باش ، رها باش.
عالم تمام آئینه اوست
اینک ، یکی از آئینه ها باش...


(?)

عاشقانه





عاشقانه

ای شب از رؤیای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک

ای تپش های تن سوزان من
آتشی درسایه مژگان من
ای ز گندم زارها سرشارتر
ای ز زرین شاخه ها پربار تر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر، جز درد خوشبختیم نیست

این دل تنگ من و این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟

ای دو چشمانت چمنزاران من
داغ چشمت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر کسی را تو نمی انگاشتم
درد تاریکیست، درد خواستن
رفتن و بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها

در نوازش، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن
زر نهادن در کف طرارها
گمشدن در پهنه بازارها

آه، ای با جان من آمیخته
ای مرا از گور من انگیخته
چون ستاره، با دو بال زر نشان
آمده از دور دست آسمان
از توتنهائیم خاموشی گرفت
پیکرم بوی هم آغوشی گرفت
جوی خشک سینه ام را آب تو
بستر رگهام را سیلاب تو
در جهانی اینچنین سرد و سیاه
با قدم هایت قدم هایم به راه

ای به زیر پوستم پنهان شده
همچو خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هام از هرم خواهش سوخته
آه، ای بیگانه با پیراهنم
آشنای سبزه زاران تنم
آه، ای روشن طلوع بی غروب
آفتاب سرزمین های جنوب
آه، آه ای از سحر شاداب تر
از بهاران تازه تر سیراب تر
عشق دیگر نیست این، این خیرگیست
چلچراغی در سکوت و تیرگیست
عشق چون در سینه ام بیدار شد
از طلب، پا تا سرم ایثار شد

این دگر من نیستم، من نیستم
حیف از آن عمری که با من زیستم

ای لبانم بوسه گاه بوسه ات
خیره چشمانم به راه بوسه ات
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم
آه، می خواهم که بشکافم ز هم
شایدم یکدم بیالاید به غم
آه، میخواهم که برخیزم زجای
همچو ابری اشک ریزم های های

این دل تنگ من و این دود عود؟
در شبستان، زخمه های چنگ و رود؟
این فضای خالی و پرواز ها؟
این شب خاموش و این آوازها؟

ای نگاهت لای لایی سحربار
گاهوار کودکان بی قرار
ای نفسهایت نسیم نیمخواب
شسته در خود لرزه های اضطراب
خفته در لبخند فرداهای من
رفته تا اعماق دنیا های من

ای مرا با شور و شعر آمیخته
این همه آتش به شعرم ریخته
چون تب عشقم چنین افروختی
لاجرم، شعرم به آتش سوختی.

(فروغ فرخزاد)

سرود زندگی





سرود زندگی

زندگی عطر ترنم های ماست
زندگی ذوق تبسم های ماست
زندگی تا بود با احساس بود
زندگی، کی بی حضور یاس بود.
زندگی یک شمه از بوی گل است
زندگی تصنیف بغض بلبل است
گل، چراغ بیشه تابندگی است
گل حلول نغمه ای از زندگی است
زندگی بی گل ندارد اعتبار
زندگی را نیست بی شبنم وقار
زندگی جاریست تا بی انتها
زندگی آبیست در رؤیای ما
زندگی رودیست در دلتای عشق
می رود بی وقفه تا دریای عشق

زندگی عطر سرود لحظه هاست
زندگی کشف و شهود لحظه هاست
زندگی در پنجه مرداب نیست
زندگی آرامش یک خواب نیست
زندگی فریاد بغضی در گلوست
زندگی تاب و تب می در سبوست
زندگی یعنی گذشتن از غبار
زندگی یعنی گل پاکی بکار
زندگی در چشم مردان تار نیست
زندگی از دید خوبان خوار نیست
زندگی خود گرچه عشق عالم است
باز هم حسی غریب و مبهم است.


( داریوش مدادی)

نهانخانه دل




نهانخانه دل

غمت در نهانخانه دل نشیند
بنازی که لیلی به محمل نشیند
پی محملش آنچنان زار گریم
که از گریه‌ام ناقه در گِل نشیند
مرنجان دلم را که این مرغ وحشی
ز بامی که برخاست مشکل نشیند
از آن زمان که آرزو چو نقشی از سراب شد
تمام جستجوی دل سؤال بی جواب شد
نرفته کام‌تشنه‌ای به جستجوی چشمه‌ها
خطوط نقش زندگی چو ‌نقشه‌ای بر‌آب شد
چه سینه‌سوز آه‌ها که خفته بر لبان ما
هزار گفتنی به لب اسیر پیچ و تاب شد
نه شور عارفانه‌ای نه شوق شاعرانه‌ای
قرار عاشقانه‌ هم شتاب در شتاب شد
نه فرصت شکایتی، نه قصه و روایتی
تمام جلوه‌های جان چو آرزو به خواب شد
نگاه منتظر به در نشست و عمر شد به سر
نیامده به خود نگر که دورة شباب شد
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
ای شعلة تابان من، هم رهزنی هم رهبری
هم این سری و آن سری، ای نور بی پایان من،
چون می‌روی بی من مرو ای جان جان، بی تن مرو
ای دیدن تو دین من، و ای روی تو ایمان من
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
ای دیدن تو دین من، و ای روی تو ایمان من
ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من
چون می‌روی بی من مرو ای جان جان، بی تن مرو
ای یار من، ای یار من ای دلبر و دلدار من، ای محرم و غمخوار من
ای دین و ای ایمان من خوش می روی در جان من، ای درد تو درمان من
چون می‌روی بی من مرو ای جان جان، بی تن مرو
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
ای شعلة تابان من، هم رهزنی هم رهبری
هم این سری و آن سری، ای نور بی پایان من،
چون می‌روی بی من مرو ای جان جان، بی تن مرو
چون می‌روی بی من مرو ای جان جان، بی تن مرو

آمد نو بهار





یکی از زیبا ترین آهنگ های مخصوص عید نوروز!
این آهنگ در حدود 30 سال، آهنگ اول نوروز ها بوده! مهدی خالدی این آهنگ رو بهترین آهنگ خودش میدونه!
ترانه سرا: اسماعیل نواب صفا (1384- 1303)
خواننده: دلکش (1383- 1303)
آهنگ: مهدی خالدی (1369- 1298)
سال اجرا: 1327


آمد نوبهار...

آمد نوبهار، طي شد هجر يار،
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!

باز آ اي رميده بخت من!
بوسي ده دل مرا مشکن!
تا از آن لبان مِي گونت،
مِي نوشم به جاي خون خوردن،

آمد نوبهار، طي شد هجر يار،
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!

خوش بود در پاي لاله،
پرکني هر دم پياله،
ناله تا به کي؟
خندان لب شو همچون جام مي!
خندان لب شو همچون جام مي!

چون بهار عشرت و طرب،
باشدش خزانِ غم ز پي،
بر سر چمن بزن قدم!
می بزن به بانگ چنگ و ني!

آمد نوبهار، طي شد هجر يار،
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!

اي گل در چمن بيا با من!
پر کن از گل چمن دامن!
سر بنهم بروي دامانت،
مِي نوشم به پاي گلها من،

خوش بود در پاي لاله،
پرکني هر دم پياله،
ناله تا به کي؟
خندان لب شو همچون جام مي!
خندان لب شو همچون جام مي!

از چه رو زجلوه،
اي بهار من، توغافلي؟
روي خود زعاشقي متاب،
اي صفا اگرکه عاقلي،

آمد نوبهار، طي شد هجر يار،
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!
مطرب ني بزن! ساقي مي بيار!

( اسماعیل نواب صفا)


این آهنگ جاودانه تقدیم همه کسانی باد که بهار را باور دارند:

بهاریه






بهاریه
ایام بهار آمد و فصل می و جام است
عید آمده و مرحله عیش مدام است
صحن چمن امروز تماشاگه عام است
گل در بر و می در کف و معشوق به کام است
سلطان جهانم به چنین روز غلام است!


رخ تافت ز بزم رُقبا یارِ شکر لب
قرص قَمَر آمد به در از خانه عقرب
صد شُکر روا گشته به کام همه مطلب
گو شمع میارید در این جمع که امشب
در مجلس ما ماهِ رخ دوست تمام است!


بُشری که گهِ آشتی و آخرِ جنگ است
بُشری که گهِ همدمی چین و فرنگ است
بُشری که گهِ سوختن تیر و خدنگ است
از ننگ چه گویی که مرا نام، ز ننگ است
وز نام چه پرسی که مرا ننگ ز نام است!


امروز بما کرده خدا باب لقا باز
این عهد الست است و ز حق آمده آواز
وز قول بلی اهل بها گشته سرافراز
میخواره و سرگشته و رندیم و نظر باز
وآنکس که چو ما نیست در این شهر کدام است؟


ای منتظرِ طلعتِ دلدار به پا خیز
ای اهل وفا، کأس بقا آمده لبریز
با دوست بیاویز و بجز دوست میامیز
با مُحتسبم عیب مگویید که او نیز
پیوسته چو ما در طلبِ عیش مدام است!



جز حمد بها هیچ مگو ذکر و بیانی
جز نور بها هیچ مجو سرّ و عیانی
ناطق بجز عشق مپو راه و نشانی
حافظ منشین بی می و معشوق زمانی
کایّام گّل و یاسمن و عید صیام است!

( جناب ناطق)

صبر خدا

صبر خدا



صبر خدا

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،
همان يک لحظه اول،
که اوّل ظلم را می ديدم از مخلوقِ بی وجدان؛
جهان را با همه زيبايی و زشتی،
به روی يکدگر، ويرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،
که در همسايۀ صدها گرسنه،
چند بزمی گرم عيش و نوش می ديدم،
نخستین نعرۀ مستانه را خاموش آندم،
بر لبِ پيمانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،
که می ديدم يکی عريان و لرزان،
ديگری پوشيده از صد جامۀ رنگين،
زمين و آسمان را،
واژگون، مستانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،
نه طاعت می پذيرفتم،
نه گوش از بهراستغفارِ اين بيدادگرها تيز کرده،
پاره پاره در کفِ زاهد نمايان،
تسبیح را صد دانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،
برای خاطر تنها يکی مجنونِ صحراگردِ بی سامان،
هزاران ليلی ناز آفرين را کو به کو،
آواره و ديوانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،
به گردِ شمع سوزانِ دلِ عشاقِ سرگردان،
سراپایِ وجودِ بی وفا معشوق را،
پروانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم؛
به عرشِ کبريايی، با همه صبرِ خدايی،
تا که می ديدم عزيزِ نابجايی،
ناز بر يک ناروا کرده خاری می فروشد،
گردشِ اين چرخ را،
وارونه بی صبرانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
اگر من جای او بودم،
که می دیدم مشوّش عارف و عامی،
زبرقِ فتنۀ این علمِ عالم سوزِ مردم کش،
به جز انديشه عشق و وفا، معدوم هر فکری،
در اين دنيای پر افسانه می کردم.

عجب صبری خدا دارد!
چرا من جایِ او باشم؟!
همين بهتر که او خود جای خود بنشسته و تابِ تماشای تمامِ زشتکاری های اين مخلوق را دارد!
وگرنه من به جای او چو بودم؟!
يک نفس کِی عادلانه سازشی
با جاهل و فرزانه می کردم؟!

عجب صبری خدا دارد! عجب صبری خدا دارد!

(معینی کرمانشاهی)

غبار

غبار

غبار
هنوز کوچکم، دست من به زنگ در نمی رسد،
هنوز کوچکم و شانه ام به شانه پدر نمی رسد،
مادرم گوید مرا چون زمانها بگذرد تو بزرگ خواهی شد.

بهارها گذشت...
زنگ را زدم و شانه ام عصای شاﻧﮥ پدر شده است.
فَوا حسرتا، هنوز کوچکم.

و قلب من به اوج آسمان نمی رسد.
خدا می گوید زمان کوتاه است، وقت تنگ است
و آهنگ مطرب نزدیک به انتها.
بلند شو، قیام کن و لحظه های مانده را تبه مکن!

چشم بستم، گوش دادم
کسی آرام نجوا می کرد و شاد:
”لبیک لبیک فی هذاالفضاء“
و خدا باز مرا گفت بیا
که اگر نیک فقط یک قدم برداری
گام دیگر در قِدم بگذاری

من دویدم و رسیدم و خدا آنجا بود!
چشمِ بسته غرق باران بودم
و بزرگ تر از پیش
و هنوز کوچکم!

و خدا باز ندا داد مرا:
گر پنجه عشقم برسد بر کبدت،
چه کنی بهر علاجش ز طبابت حکمت؟

بوسه بر درگهش آمد ز لبم پس گفتم:
پیشتر این معمای تو من بشنفتم!
”شاد باش ای عشق خوش سودای ما
خود طبیبی جمله علتهای ما“

و خدا هم خندید....

و منم رقص کنان چرخیدم،
به زمین آمدم و چشم گشودم
و به هر کس که رسیدم گفتم
که بزرگی دارم،
و به بخشایندگی
در من و در تو نظر دارد او.

”منِ خاکی که از این در نتوانم برخاست
رفتم و بوسه زدم بر لب آن قصر بلند“

و نگفت هیچ به من،
که چه خواهی اینجا،
و چه کردی تا حال؟
دست در مخزن عشقش زد و یک کیسه مرا داد
و رفت....

چون که بازش کردم:
خون دل در جامِ می بود،
اشک من در جامِ وی بود

روحِ من هم شادِ شاد،
قلب من آگاهی از این قصه داد:

هر چه دانم،
هر بزرگی را که در دستان خود لمسش کنم،
بایدم این در یقین باشد مرا:
من غبارم، من هنوزم کوچکم.


(پدرام شهیدی)

همه را بیازمودم

همه را بیازمودم



همه را بیازمودم

همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد
چو فروشدم به دریا چو تو گوهرم نیامد

ز پی ات مراد خود را دو سه روز ترک کردم
چه مراد ماند زان پس که میسّرم نیامد

خردم بگفت برپَر ز مسافران گردون
چه شکسته پا نشستی که مسافرم نیامد

چو پرید سوی بامت ز تنم کبوتر دل
به فغان شدم چو بلبل که کبوترم نیامد

چو پی کبوتر دل به هوا شدم چو بازان
چه همای ماند و عنقا که برابرم نیامد

برو ای تن پریشان تو و آن دل پشیمان
که ز هر دو تا نرستم دل دیگرم نیامد


(مولانا)

نقش پا

نقش پا



نقش

نقش پایی مانده بود از من، به ساحل، چند جا
ناگهان، شد محو،
با فریاد موجی سینه سا!
آنکه یکدم، بر وجود من، گواهی داده بود؛
از سر انکار، می پرسید: کو؟ کی؟
کی؟ کجا؟
ساعتی بر موج و بر آن جای پا حیران شدم
از زبان بی زبانان می شنیدم نکته ها:
این جهان: دریا،
زمان: چون موج،
ما: مانند نقش،
لحظه ای مهمان این هستی ده هستی ربا!

یا سبک پروازتر از نقش، مانند حباب،
بر تلاطم های این دریای بی پایان رها
لحظه ای هستیم سرگرم تماشا ناگهان،
یک قدم آن سوی تر، پیوسته با باد هوا!

باز می گفتم: نه! این سان داوری بی شک خطاست.
فرق بسیاراست بین نقش ما، با نقش پا.
فرق بسیاراست بین جان انسان و حباب
هر دو بر بادند، اما کارشان از هم جدا:
مردمانی جان خود را بر جهان افزوده اند
آفتاب جان شان در تار و پود جان ما!
مردمانی رنگ عالم را دگرگون کرده اند
هر یکی در کار خود نقش آفرین همچون خدا!

هر که بر لوح جهان نقشی نیفزاید ز خویش،
بی گمان چون نقش پا محو است در موج فنا
نقش هستی ساز باید نقش بر جا ماندنی
تا چو جان خود جهان هم جاودان دارد تو را!


‌‌ (فریدون مشیری)

غوغای ستـارگان

غوغای ستارگان



غوغای ستـارگان

امشب در سر شوری دارم.
امشب در دل نوری دارم.
باز امشب در اوج آسمانم.
رازی باشد با ستارگانم.
امشب يک سر شوق و شورم.
از اين عالم گويی دورم.

از شادی پر گيرم.
که رِسَم به فلک،
سرود هستی خوانم در بر حور و ملک.
در آسمانها غوغا فکنم.
سبو بريزم. ساغر شکنم ...

امشب يک سر شوق و شورم.
از اين عالم گويی دورم.
با ماه و پروين سخنی گويم.
وز روی مه خود اثری جويم.
جان یابم زین شبها ...
ماه و زهره را به طرب آرم.
از خود بی خبرم ز شعف دارم
نغمه ای بر لبها.

امشب يک سر شوق و شورم.
از اين عالم گويی دورم.
امشب در سر شوری دارم.
امشب در دل نوری دارم.
باز امشب در اوج آسمانم.
رازی باشد با ستارگانم.
امشب يک سر شوق و شورم.
از اين عالم گويی دورم.


‌‌ (کريم فکور)